سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خانه
مدیریت
ایمیل من
شناسنامه
پارسی یار

مجموع بازدیدهای وبلاگ: 97261
تعداد بازدید امروز: 0
تعداد بازدید دیروز: 5
  • درباره من


  • - نفر اول -
    احمد
    چشمه ها نمیزان بی خودم باشم من و یک روزنه برای فرار به آتش حالا من هیچ کجا نیستم چشمه ها زلال تر از گریه میشن و منه از سایه فراری بجای فرار نشستم جای خودم جای فکرم جای روحم جائیکه لحظه های تاریک بودن تنهای تنها ..........
  • لوگوی من


  • لوگوی دوستان من









  • وضعیت من در یاهو


  • یــــاهـو
  • اشتراک در وبلاگ


  •  
    - نفر اول -
    سپارنده دانش نزد غیر اهل آن، مانند آویزنده گوهر و مروارید و طلا برگردن خوکان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
  • علامت قلب نویسنده: احمد جمعه 86/4/1 ساعت 3:54 ع
  • به نام خدا

    سلام دوستان عزیز جدا از توصیه های دوران جمع بندی که می توانید تو دفتر برنامه ریزی به روش قلم چی و برنامه فرصت برابر بگیرید که خیلی کمک میکنه  من امروز یه داستان دارم یه داستان که میتونه به طور کاملاً متفاوتی به شما نیرو بده اگه یکی از بستگان شما کنکور میده حتما اگه براش تعریف کنید کمکش میکنه ( این داستان رو چند روز پیش از خاطره کنکور یک پزشک پیدا کردم )

     

                     «علامت قلب»

    صبح که از خواب بلند شدم صدای زنگ ساعت به من میگفت که امروز یه روز متفاوت هست آخه تنها ساعت خونه ما برای کسی بود کار خاصی داشت امروز باید خودم رو آماده میکردم تا کنکور بدم

    استرس این رفیق شفیق امتحان ها باز مزاحم تمرکز و سرعت من بود این رو از گم شدن کارت امتحان که از وسواس زیر بالش گذاشته بودم همون اول بیداری فهمیدم روز زمین کنار در کارت رو دیدم برداشتم که از حس بدی که داشتم از دستم افتاد حتی نمی تونستم کارت رو تو دستم بگیرم دوباره برداشتم گذاشتم رو طاقچه کنار آینه و زیر عکس بابام صدای بابام تو گوشم بود که همیشه می گفت نزدیک اذان مجید پاشو بریم نماز حالا امروز من زود تر بیدار شده بودم بابام اون موقع جبهه بود مدتی بود زنگ نزده بود به عکس بابام نگاه کردم گفتم امروز من زودتر بیدار شدم

    خیلی دوست داشتم منم با بابام بودم

    آماده شدم  و راه افتادم برم مسجد دیوار های کوچه باغ برام یاد آور کنکور داداشم و حرفهای بابام بود

    تو راه تازه فهمیدم که گرمای نور وضو چه راحت کوه استرس منو آب کرده   بدون اینکه متوجه بشم

    به مسجد که رسیدم نماز که تموم شده بود هیچی خادم در مسجد رو هم داشت می بست

    خیلی ناراحت کننده بود نه اینکه باز نماز نرسیدم اینکه نکنه کنکور دیر برسم

    به خادم  گفتم : قبول باشه

    گفت با خنده : تو چه کاره هستی خدا قبول کنه

    گفتم: چی شده خیلی خوشحال هستید

    گفت: کد منو اعلام کردم تا چند روز دیگه میرم جبهه پیش علی جونم

    یکمی در مورد تاریخ اعزام و اینا باهاش حرف زدم که مثل چند تا جمله اول همه ی حرف هاش آروم کننده بود

    وقتی برگشتم خونه مادرم تازه نمازش رو تموم کرده بود تا دیدمش

    گفتم : میشه با سجاده شما نماز بخوانم

    گفت : سلام

    گفتم : اِه یادم رفت سلام

    یکم خندید

    گفت : حتما قبول هم که هست

    گفتم : اون رو دیگه به من چه خدا باید قبول کنه

    گفت : حرفی نیست نمی خواهی برا نماز مامانت دعا کنی که قبول بشه نکن

    گفتم : مامان پس اینکه میگن قبول باشه یعنی این ؟؟

    گفت : بیا نمازت رو بخون تا فضا نشده .تو قنوت واسه کنکور ت دعا کن

    گفتم : چشم .....

    نمازم که تموم شد رفتم سر کتاب هام تند تند ورق میزدم بیشتر  مطالب رو بلد بودم معدل سال چهارم دبیرستان من شده بود 17 تا حالا یه بار هم تست نزده بودم فکر میکردم بتونم 60% بزنم کتاب ریاضی 3 رو هنوز تموم نکرده بودم و چند تا از کتاب های دوم و سوم دیگه اما ریاضی 3 خیلی بلد نبودم فکر میکردم اگه تو کنکور ریاضی رو بزنم حتما قبول نمی شم چون خیلی کم بلد بودم اما میدونستم کجا بلد نیستم و ایراد دارم اونجا ها رو علامت زده بودم

    کتاب رو برداشتم رفتم خونه همسایه مون اون معلم ریاضی بود در زدم اومد بیرون

    گفتم:  اینجا ها رو بلد نیستم

    گفت : سلام

    گفتم ببخشید یادم رفت سلام

    با خنده گفت : سال دیگه کنکور داری ؟؟

    گفتم : نه 2.5 ساعت دیگه

    گفت : این ها که با علامت قلب زدی

    گفتم : آره

    گفت :خوب بیا تو

    کامل توضیح داد هنوز ساعت 6.10 دقیقه بود رفتم خونه صبحانه خوردم کارت رو برداشتم و رفتم سر جلسه

    همه چیز عالی بود تا وقتی که پرسش نامه رو تو دستم گرفتم

    سوال 1 بلد نبودم سوال 2و.......

    داشتم دیوونه میشدم همه چیز یادم رفته بود نمی دونستم چرا به جواب نمی رسم گیج گیج حتی اسم خودم هم یادم نبود

    دوست داشتم فریاد بزنم خدا ....کمکم کن

    پیش خودم گفتم بهتر تو ذهنم تو خیال فریاد بزنم

    چشمام رو بستم خودم رو تو یه کویر احساس کردم لم داده به یه چاه بلند فریاد زدم خدا .... کمکم کن

    آروم بلند شدم کنار دیوار چاه یه علامت قلب به رنگ قرمز افتاده بود روی زمین

    چرخیدم بردارم که بابام رو دیدم جا خوردم یکم

    گفتم :سلام

    گفت :سلام خوبی چه خبر ؟؟

    گفتم : ممنون خیلی خوبم اما یکم گیج

    گفت : گفت کنکور بلد نیستی

    گفتم : هیچی یادم نمی یاد

    گفت : چون خیلی میترسی

    گفتم : هم میترسم هم ....بلد نیستم

    گفت :60% میخواهی بزنی

    گفتم : اگه بشه خیلی خوبه

    گفت : میشه  یه چند تا نفس عمیق بکش آروم که شدی شروع کن فکر هر چی بلد نیستی نکن

    گفتم : بابا شما اینا رو به محمد تو راه کنکور نگفتید؟؟

    گفت :برو سر کنکور خاطره واسه من تعریف نکن

    گفتم : چشم ...

    چشمام رو باز کردم به سوال ها یه نگاه کلی کردم دیدم حالا که آروم هستم میتونم 80% بزنم چون تقریبا همه سوال ها برام آشناست

    قصد کردم اون ها رو که بلد نیستم نزنم

    شروع کردم به تست زدن مثل یه پیانو زن گزینه ها رو سیاه میکردم

    آخرین تست که زدم یه نگاه انداختم به پاسخ نامه دیدم 65% سوال ها رو جواب دادم

    آخر پرسشنامه یه علامت آشنا بود نمیدونم کی اینو زده بود یه علامت قلب

    نمایش تصویر در وضیعت عادی


  • نظرات دیگران ( )
  • سید شهیدان اهل قلم نویسنده: احمد پنج شنبه 86/1/23 ساعت 8:44 ع
  • کسی که جلو می رفت عاشق بود. شاید پیشقدم شده بود... شاید فرصت را غنیمت شمرده بود تا... تا... تا شاید پایش روی مین برود...
    اینجا فکه... مین های کاشته شده در خاک... دست نخورده... عمل نکرده...............

    اینجا فکه ......        کربلا.....

     

     

    غروب که میشود یاد صدای دل نوازت تا عرش الهی یک  قدم فاصله است

    .............من تشنه

    اینجا بیابان است که در آن مین  نیست اما هر لحضه میرود از یاد

    رفتن از خاک

     

    رد پا خوب میماند

     

    اینجا فکه اینجا نینوا ست   اینجا دوکوه اینجا کربلا 

     

     

    با ضجّه می توان فهمید کسی مرا یاری میکند

    از راوی تا فتح ......................

     

     

    اینجا همه جا کربلا ست

     

     

     

     

               

     


  • نظرات دیگران ( )
  • جواب سلام نویسنده: احمد پنج شنبه 86/1/23 ساعت 8:44 ع
  • سلام

    یه پست متفاوت

     

     

     ??/?/????

           تولدم مبارک

     

     

     

     

     

     

     

     

     

    فردا تو کوله خاطره ام چین میزنم سالی جدید           سالی پر از محبت و عشق صفا

    سالی که نیست رنج عذاب          سالی پر از تلاش و خواستن و رسیدن چین میزنم واسه خودم  

     

     

    از فردا کسی جرات نداره به من بگه 17 ساله آخه من 18 سالم شده

     

    جالب من از فردا  خیلی کارها میتونم انجام بدم مثل ازدواج ( نه بابا زوده )    خوب پس گواهینامه میگیرم ( اون که گرفتم )

    مثلا حساب ویزا درس کنم ( بابا تو رو چه به این کارا ) خوب پس چی کار کنم بهتر بی خیال 18 سالگی بشم

     

     

    بچسبم به درسو البته کمک به شما

    مهم نیست که سال عوض شده یا نشده هر لحظه یه فرصت که بر نمی گرده و از دست دادنش  چی """""""

     

     

     

     

     

     

    از دست دادنش غضه میاره

     

    حالا که از بیماری خلاص شدم و حالم خوبه بهتره تو  18 سالگی تلاش کنم تا  هدیه بخدا رو  جواب بدم

     

                                            هدیه که در مقابل صبرم خدا بهم داده و منم باید جوابش بدم و اون هدیه هم

     

    و اون هدیه سلام خداست که واسه من سلامتی آورد منم سعی میکنم اینقدر تلاش کنم و بخدا نزدیک بشم که جواب سلام بهش برسه  

     

     


  • نظرات دیگران ( )
  • راز یک تلاش بیهوده نویسنده: احمد پنج شنبه 86/1/23 ساعت 8:44 ع
  •  

    «وقتی به مشکل میخورم  متوجه میشیم که حنجره عاطفه و روحمون چقدر خسته هست»

     

    دیروز تلویزیون داشت تیتراژ ابتدایی فیلم ترش و شیرین نشان می داد که ناشناسی (پرستار بود) گفت ببین میگه

    ای خدا

    ای خدا..................

    قبلش میگه تنها ماندیم و........

    جالبه خدا تا تنها شون نگذارد نمیفهمند خدای هم بوده 

    منو به فکر برد آن ناشناس با حرفش تا حدی درست میگفت مثل اینکه خدا با پس گردنی نمیذاره ما بیفتم توی یه دره

    خوب دوستمون داره و ما هم همین یه راه رو براش باقی میزاریم

    ناشناس ادامه داد همه دارن تلاش میکنن و بیشتر مردم دارن تلاش بیهوده میکنن و رازش هم اینه نمیخوان قبول کنن خدا شون یکی هست

    بعد از کمی مکث دوباره ادامه داد

    خیلی جاها نوشته بودن عاشقانه میپرستم "کفر" من و خیلی جاها هم نوشته نبودن اما خواندم

    پرسیدم تو وب

    گفت بله و تو خیلی جاهای دیگه تو فروشگاه تو انتشارات و ...............

    من گفتم منظورتون محل کار هست

    گفت بله و حتی کامل تر هر جا که باشن و هر چوری که باشن یه چیزی رو میپرستند بجای خدا بیشتر مردم 

     

    دوست دارم رو این جمله عمیق فکر کنید و بعد بگید تا چه اندازه قبول دارید  :

     

           

    راز یه تلاش بزرگ و بیهوده قبول نکرده خداست
  • نظرات دیگران ( )
  • سال خوبی داشته باشید نویسنده: احمد پنج شنبه 86/1/23 ساعت 8:44 ع
  •                                                    سلام

    حالتون چطوره

    امروز یه مطلب آماده کردم واسه  تعطیلات حتما بخوانید

    خوب

    دندوناتون هم مسواک بزنید خــــوب

    شوخی بود

    راستی عیدتون  مبارک

    ایشالا سال خوبی داشته باشید

    امروز یه دوست{ خیالاتی  } از من پرسید چه کاری کنیم سال خوبی داشته باشیم منم جواب خوبی دادم بشنوید یا بخوانید

    " اول باید هدف خوبی رو برا خودمون در نظر بگیریم بعد با برنامه ریزی {به روش قلمچی } به اون برسیم "

    ببخشید یه مدتی نبودم آخه دستم تو چهار شنبه سوری آسیب دید

    {نه بابا     من ترقّه بازی نکردم رفته بودم کمک یه مصدوم یه نفر دیگه ترقه  اندازه یه خمپاره 80 زد کنارم  }

    البت الان خوب شده

    ولی دلتون میاد من با دست زخمی مطلب نوشتم شما نخوانید  

     

                                                                              " بخوانید ایشالا بهتون کمک کنه "

     

    پیروز هوووو  موفقو وووو سر بلند وووو شاد وووو پر امیدوووو..........

     

     

     

    تا سال دیگه مواظب خودتون باشید {آخه میترسم همین ? بازدید کننده وبلاگمو از دست بدم}

     

    شوخی بود کلی دوستون دارم سال نو هم مبارک  

     

     


  • نظرات دیگران ( )
  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ